خبرگزاری تسنیم ـ گروه فرهنگی ـ زهرا بختیاری: بدون اینکه در سرنوشتم دخلوتصرفی داشته باشم قرعه به نامم رقم خورد تا همراه خانواده شهدای جنگ ۱۲روزه به حسینیه امام خمینی(ره) بروم و در مجلس بزرگداشتی که از طرف رهبری برگزار میشود، شرکت کنم. حدود یک ساعتی پیش از وعده مقرر، به خیابان فلسطین، حوالی حسینیه یا همان بیت رهبری رسیدم، بارها و در مناسبتهای مختلفی به آنجا رفته بودم اما این بار فضایش برایم تغییر کرده بود.
ذهنم عجیب تمایل داشت به گذشته برگردد و خاطره اولین بار را که آمده بودم، یادآوری کند. نمیدانم چند سالم بود، اما آنقدر کوچک بودم که اصلاً نمیدانستم درست کجا و برای چه آمدم، تنها چیزی که خوب و بهاصطلاح رنگی در ذهنم مانده، زاویه نگاهم و جایی که نشسته بودم، است، از طبقه بالا سمت راست پایین را کنجکاوانه نگاه میکردم، وقتی برای اولین بار آقای خامنهای وارد حسینیه شدند خوب یادم هست بیدلیل شروع کردم به گریه کردن، گریهای که حتی علت آن را هم نمیدانستم! اما آنچه مسلم بود حسی داشتم که گنجایشش از روح یک کودک بزرگتر بود و خود را در قالب اشک نشان میداد.
*دلهره داشتم مبادا اسمم بههردلیلی در لیست نباشد
بالاخره به ساختمانی رسیدم که قرار بود مدعوین رسانهای آنجا جمع شوند و بعد بهسمت حسینیه حرکت کنند، چند آقا با تعداد زیادی کارت وارد شدند و شروع کردند به خواندن اسامی، دلهره داشتم مبادا اسمم بههردلیلی در لیست نباشد، خدا را شکر بود! کارتهای ورود پخش شد و حرکت کردیم. وارد مسیر پرپیچوخم پیش از ورود، شدم. همچنان به گذشته فکر میکردم و کودکیهایی که در صفهای طولانی گذشت برای وارد شدن داخل حسینیه. آنچه برایم مسلم بود خوش بودن خاطراتم بود و البته هیجانی که هنوز هم از همان جنس تمام وجودم را گرفته بود.
انگار دنیایی از آدم جلوتر از من میروند و قرار نیست جایی برایم باقی بماند. استرس اینکه چقدر میتوانم جلو بروم و بنشینم، لحظهای رهایم نمیکرد. سعی میکردم همه زرنگیای را که بلد هستم بهکار ببندم تا چند نفری هم شده زودتر داخل شوم، اگر میسر میشد انگار کن موفقیتی بزرگ را به دست آوردهام.
* این جلسه با خانواده شهدا متفاوتتر بود
بالاخره رفتم داخل و با لطایفالحیلی وارد بخش دومی شدم که برای نشستن مهمانها تقسیمبندی کرده بودند. بدون داشتن کارت ویژه تقریباً محال بود بتوانم آنجا بنشینم، آن هم برای من که نه از خانواده شهدا بودم نه از خبرنگاران صداوسیما!
نمیدانم چطور رسیدم به آنجا و سریع نشستم. حالاکه تبوتاب نشستن در یک موقعیت مناسب برایم فراهم شده بود نگران بودم نکند آقا نیاید؟! اگر نیاید این همه تلاش و استرس برای جلو نشستن چهفایدهای داشت؟ صندلی آقا البته گواه این را میداد که ایشان خواهند آمد.
تا کنون دیدارهای زیادی در این حسینیه با خانواده شهدا برگزار شده است اما گمان میکنم این جلسه کمی متفاوتتر باشد. خانوادهها بهلحاظ دیدگاه سیاسی و حتی ظاهرشان نشان میداد از اقشار مختلف هستند، قشرهایی که تنها تحت لوای یک پرچم میتوان آنها را دور هم جمع کرد و این نشان میداد هدف دشمن صرفاً طرفداران نظام و یا بسیجیها و سپاهیها نبودند، برای دشمن فرقی ندارد کجا را میزند، چهکسی را میزند و با چهتفکری، همین که ایرانی باشی و در این کشور شیعه نفس بکشی کفایت میکند تا مورد هدف قرار بگیری.
*از دیدن این صحنه باید بنشینم هایهای گریه کنم!
دقایقی تا آماده شدن جمعیت و مقدمات شروع مراسم فرصت بود، کنارم چند ورزشکار نشسته بودند که از میان آنها تنها شهربانو منصوریان را میشناختم و آنطرفتر چند خانم بازیگر نشسته بودند اما بقیه اغلب از خانواده شهدا بودند که با بچههای کوچکشان آمده بودند و هر کدام عکسی از شهیدشان را بهدست داشتند.
کافی بود چند دقیقه ساکت باشی و دور و برت را نگاه کنی تا روضههای مجسم را ببینی، زنانی که در سوگ نشسته بودند اما از حالشان میتوانستی حماسه بسرایی! زنی جوان روی صندلی نشسته بود که از ظاهرش مشخص بود باردار است، خانم همراهش سعی میکرد دختربچهای حدود یکسال و چند ماهه را آرام کند اما بچه سعی داشت خودش را هر طور شده بیندازد در آغوش زن باردار، او هم بلند شد و آنطور که پیدا بود این کودک فرزند اولش بود، برای اینکه بچه را ساکت کند تصویر جوانی بهنام شهید «محمدجواد الوندی» را که لبخندی مهربان هم داشت، به دخترک نشان داد و گفت؛ “ببین! بابا دارد به تو نگاه میکند و میخندد!”، خدایا، از دیدن این صحنه باید بنشینم هایهای گریه کنم یا در مدح این خانم جوان بنویسم؟ تصور اینکه خودم را جای او بگذارم اصلاً در توانم نبود، حتی نمیتوانستم درکش کنم، آرامشش عجیب بود.
* همسر شهید: به شوهرم گفتم؛ “حلالت نمیکنم”
همچنان که به او نگاه میکردم حواسم رفت بهسمت خانواده شهید «علیاصغر نوحی طهرانی» از شهدای هوا و فضا. زن در حالی که کودکی چهارماهه را در آغوش داشت به دختر ۹سالهاش سفارش میکرد؛ “اگر میخواهی آقا را ببینی باید چشمت به آن در باشد و آن صندلی سبزی که آماده کردند.”، و میگفت؛ “سلاله (دخترش) خیلی دوست دارد رهبر را ببیند. از وقتی پدرش رفته بیتاب است و این فرصت مغتنمی برای دخترم هست.”، پرسیدم؛ “شب آخر چه بر شما گذشت؟”، میگوید؛ “سلاله و سلین منزل مادرم بودند، همسرم پلاکش را جا گذاشته بود خانه، حس میکنم به این بهانه میخواست آخرین بار ما را ببیند و دل بکند، وقتی آمد رفتیم به مادرش سر زدیم اما بیتاب بود و میگفت زودتر برویم خانه.
همسرم ۱۷ سال مداوم غسل جمعه کرده بود اما به من گفت؛ «امروز تنها جمعهای است که غسل کردن را فراموش کردم.”، وقتی رسیدیم و پلاکش را برداشت که برود مرا در آغوش گرفت و گفت؛ «زهرا، از همه دنیا تو را بیشتر دوست داشتم.»، گفتم؛ «داشتی؟! یعنی الآن دیگر نداری؟»، گفت؛ «چرا، کلاً میگویم.»، گفتم؛ «گلهای مهریهام را ندادی من هم حلالت نمیکنم».
وقتی رفت ساعت ۱۱ و ۱۸ دقیقه تماس گرفت و چند دقیقه صحبت کردیم. ساعت ۱۱ و ۳۱ دقیقه به گوشی پیام داد؛ «خیلی دوستت دارم.»، ساعت ۱۱ و ۴۵ دقیقه هم به شهادت رسید، جالب است که بعد از شهادتش یکهزار و خردهای شاخه گل رز را که مهریهام بود، ماشینی آورد درب خانه. راننده گفت؛ «این گلها از طرف بازار گل است برای خانواده شهید.»، فکر کردم برای همه میفرستند اما هرچه پرسیدم فقط در خانه ما آمده بود، هنوز هم دقیق نمیدانم ماجرایش چه بود.
تا اینجای صحبتش که میرسد اشک میریزد و من که نمیخواهم دخترک با دیدن گریه مادرش غمگین شود بحث را عوض میکنم و سعی میکنم حواسم را بدهم به در مقابلی که نمیدانم کی باز میشود.
*هنوز آمدن مهمانها ادامه دارد
کمی قرآن خوانده میشود و از همهمه داخل حسینیه پیداست هنوز آمدن مهمانها ادامه دارد. همسر شهید حاجیزاده، همسر سردار سلامی، دختر شهید محمد باقری و دختر حاج قاسم سلیمانی را میبینم که در ردیف اول مینشینند.
با نگاهم سری بهسمت آقایان و جایگاه مسئولین میچرخانم تا ببینم چهخبر است، همزمان با نگاه من آقای عراقچی خوشوبشکنان با دیگر مسئولین وارد میشود و مینشیند، از این طرف هم آیتالله جنتی که روی ویلچر نشسته است، همراه یک فردی که کمکش میکند وارد میشود. علی لاریجانی، سعید اوحدی، محسن رضایی، سید حسن خمینی و محمد مخبر بهرسم مراسمهای اینچنینی قرآنی بهدست گرفتهاند و چند صفحهای میخوانند.
*من همسر مهران مایلی هستم
پشتسرم زنی دیگر نشسته با فرزندی چندماهه که در آن گرمای زیاد پتوی گلبافت کوچکش را محکم بغل کرده است، یکی از دخترهای ورزشکار سعی میکند با لبخند دختربچه را قانع کند تا پتو را از خودش جدا کند، اما مادر میگوید؛ “خودت را خسته نکن راضی نمیشود.”، متوجه نشدم چطور سر صحبتشان باز شد اما تا به خودم آمدم دیدم زن جوان با اشک دارد از شوهرش میگوید که خیلی مهربان و مردمدار بوده است، بهخلاف جملات دیگرش که بهخاطر بغض مفهوم نیست وقتی یکی از خانمها میپرسد؛ “همسرت که بود؟”، با صدایی رسا میگوید: «مهران مایلی».
و بعد ادامه میدهد؛ “از وقتی مهلا پدرش را از دست داده است، هر وقت پارک میرویم جای اینکه بازی کند، گوشهای مینشیند و بچههایی را نگاه میکند که با پدرانشان مشغول بازی هستند، بعد سؤالی میپرسد که جگرم را آتش میزند؛ “مامان، پس چرا بابای من نمیرسد؟”، میگوید؛ “مهران ۱۶ روز بعد از شهادت، پیکرش پیدا شد آن هم درست در روز و ساعتی که دخترمان متولد شده بود”.
* صدای ولولههای حسینیه بهنظر عادی نمیآید
دیگر صدای ولولههای حسینیه بهنظر عادی نمیآید، از آماده شدن عکاسها و فیلمبردارها میفهمم خبری است، مردم شعار میدهند؛ “ای پسر فاطمه(ع)، منتظر شماییم…”، چقدر آهنگ این شعار آدم را به وجد میآورد، همراه جمعیت میشوم و فریاد میزنم؛ “ای پسر فاطمه…”، اما نمیدانم اسمش ذوق است یا هیجان یا…، اما چیزی در گلویم مانع میشود ادامه دهم، در باز میشود و اینجاست که سعدی، جان کلام را به شعر در میآورد؛ از در درآمدی و من از خود بهدر شدم / گویی کز این جهان به جهان دگر شدم…، حس میکنم اینجاست که حتی کلمات هم میخواهند قیام کنند!
خانوادهها تصاویر شهدایشان را روی دست میگیرند، سلاله که عکس کاغذی پدرش کمی چروک هم شده است، سعی میکند جلوتر برود، چهرههایی که تا چند لحظه قبل غم داشت اکنون اغلبشان لبخندی روی لب دارند.
*تکراری نمیشود این تصویر!
آقا وارد میشوند و با سلاموعلیکی کوتاه به اطرافیانشان مینشینند روی صندلی. یکی از محافظین قرآن میآورد و ایشان شروع میکنند به خواندن، بعد از لحظاتی مداح شروع میکند ذکر مصیبت اهلبیت(ع)، آقا حالا قرآنشان تمام شده است و به مداحی گوش میدهند، بخشی از شعر درباره مذاکره نکردن با دشمنان است، حالا جمعیت مداحی را قطع میکند و شعار: «نه سازش، نه تسلیم، نبرد با آمریکا» را سر میدهد.
مداح شعرش را میبرد بهسمت رشادتهای حضرت زینب(س)، اینکه خانم چهمصیبتهایی کشیدند اما مقابل دشمنان از پای ننشستند. حرف از حضرت عقیله(س) میشود، همسر سردار حاجیزاده که تا اینجای مجلس با وقار خاصی نشسته است، آرام آرام اشک از صورتش سرازیر میشود.
مداح ادامه میدهد و میرسد به شهادت دختر سهساله امام حسین(ع) و اینکه دشمن در آن شرایط سخت چطور خانم را کتک زد، حالا آقا دستشان را مقابل صورتشان گرفتهاند و شروع میکنند به گریه کردن. در این دقایق نه خیلی میفهمم روضه چه میشود نه اطرافم چه میگذرد، تنها مقصودم این است سرم را کدام طرف بکشانم تا آقا را ببینم، تکراری نمیشود این تصویر!
*سخنرانی خلاف روال عادی!
بعد از چند دقیقه مداحی تمام میشود، حامد شاکرنژاد بهسمت آقا میرود و چند لحظهای صحبت میکند، سپس پشت جایگاه میرود و شروع میکند به قرآن خواندن، قرائتش که تمام میشود بهخلاف روال عادی، آقا از روی صندلی بلند میشوند، ۵ـ۶متری جلوتر میآیند، خیلی صمیمی و باصلابت میایستند و در حالی که بلندگو دست خودشان است حدود ۲۰دقیقهای سخنرانی میکنند؛ “حکومت ما بر پایه دین و دانش است، مشکل دشمن انرژی هستهای نیست، آنها با دین و دانش و اتحاد ملت کار دارند و از آن ناراحت میشوند، اما جمهوری اسلامی محکم گام خواهد برداشت…”،
حس میکنم این مدل سخنرانی آقا دو پیام میتواند داشته باشد؛ اول اینکه خضوع و فروتنی ایشان در برابر خانواده شهدا را نشان میدهد و دوم خط باطلی میکشد بر همه شایعاتی که دشمن این مدت برای تضعیف روحیه مردم پخش میکند در مورد سلامتی ایشان، صحبتشان که تمام میشود دستی به حاضرین تکان میدهند و با فریاد «حیدر حیدر» خانواده شهدا از در بیرون میروند و این دیدار هم به پایان میرسد.
اما حالت چهره سلاله باز مرا جلب میکند، حالش را میپرسم و میگویم؛ “چهحسی داری؟”، بغضش میشکند و میگوید؛ “دوست داشتم میتوانستم بروم دست آقا را ببوسم”.
انتهای پیام/+
بدون نظر!