خبرگزاری تسنیم -گروه فرهنگی- زهرا بختیاری: شهید محمود باقری فرمانده بخش موشکی هوا و فضای سپاه بود که در تاریخ ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ در حمله اسرائیل به خاک کشورمان به شهادت رسید. سردار باقری از جمله نخبگانی بود که هدفش را از ابتدای جوانی میدانست. آن زمانی که رشته فیزیک دانشگاه صنعتی شریف را به توصیه رفیقش حاج حسن طهرانی مقدم رها کرد و برای اینکه بتواند گرهی از کار صنعت موشکی باز کند برای گذراندن تحصیل در رشته نقشه برداری به دانشگاه خواجه نصیر رفت. برای آقا محمود چیزی جز جهاد در راه خدا الویت نداشت و اگر زندگی شخصیاش را مرور کنی در عمل نیز به چنین دریافتی خواهی رسید.
فرمانده موشکی سپاه که حدود ۱۶ سال این مسئولیت را بر عهده داشت، پای کار هیئت قدیمیاش در محله مهرآباد جنوبی بود و مشغله فراوان او را از رفت و آمد با اطرافیانش غافل نکرده بود. برای اینکه بیشتر با زوایای زندگی این سرباز روح الله(ره) آشنا شویم، دقایقی پای صحبت فرزند ارشدش آقا مهدی نشستیم. در ادامه ماحصل این گفتوگو را خواهید خواند:
* اولین بار است که از این آرزویم میگویم
با خاطرههایی که اطرافیان از کودکی من تعریف میکنند، نوجوانی آرامی داشتم. به همین ترتیب رابطهام با پدرم خیلی خوب بود و علی رغم اینکه اختلاف دیدگاههایی داشتیم و بحث میکردیم اما معمولا او مرا قانع میکرد و حرفش راقبول میکردم. این صمیمت بین ما ناشی از مهربانی پدرم بود. به معنای واقعی کلمه به خانواده محبت میکرد. اصلا سرش درد میکرد برای اینکه بتواند مشکلی از کسی حل کند. بین هم محلهای و دوست و فامیل و خانواده برایش فرق نبود. حریم پدر و پسری، خصوصا از جانب پدرم خیلی رعایت میشد. اولین بار است که میگویم، همیشه دوست داشتم مرا بغل کند و ببوسد. البته با رفتارش کاملا علاقه به ما مشهود بود اما حریم بین ما مانع از این بود که هر بار او را بغل کند و در آغوشش باشم.
*به خاطر روضهای که خواندم انگشتر مورد علاقهاش را به من داد
هیئتی داریم در محله مهرآباد جنوبی به نام بیت العباس که من در آن مداحی هم میکنم. پدرم محرمها چهار پنج شب میآمد آنجا. میدیدم وقتی دارم نوحه میخوانم کیف میکند. گاهی نسبت به شعر و سبکی که مداحی میکردم نکاتی را مطرح میکرد. او همیشه نسبت به پیرامونش دقیق بود. جدای از بحث محتوایی، حتی به وزن و آهنگ شعر در مداحی هم نقد داشت و دغدغهمند گوش میکرد. حدود هشت سال پیش روضهای از حضرت رقیه(س) خواندم و دیدم که پدرم چقدر گریه کرد. بعد همان جلسه یک انگشتری که خیلی دوست داشت را به عنوان صله داد به من و با اینکه علی رغم اینکه زیاد صورتم عرق کرده بود، حسابی مرا بوسید و جزو معدود دفعاتی بود که مرا در آغوش گرفت.
*گاری هیئت را همیشه مقید بود خودش هول بدهد
یکبار دیگر هم شب حضرت علی اکبر(ع) روضهای خواندم. چند شب بعد مجدد به هیئت آمد و گفت: مهدی امشب چه میخوانی؟ گفتم: میخواهم روضه حضرت علی اکبر(ع) بخوانم. گفت همان شعری که چند شب پیش خواندی بخوان… خیلی آن روضه را دوست داشت. علاقه زیادی به امام حسین(ع) داشت. گاری هییت را همیشه مقید بود خودش هول بدهد. این کار در هییت پایینترین کاری هست که کسی انجام میدهد و یا کفشها را جفت میکرد آن هم خیلی خیلی بیادعا.
اتفاقا عکسی از پدرم خیلی در فضای مجازی منتشر شد که با سربند حضرت علی اصغر(ع) گاری هییت هول میدهد. امسال با اینکه من حال روحی مناسبی نداشتم اما هیئتیها اصرار کردند بیا و کار پدرت رو انجام بده. سربند حضرت علی اصغر(ع) بستم و گاری را هول دادم. مادرم خیلی محکم و به عبارتی ستون خیمه خانهمان هست. به جزو لحظات اولیه بعد شنیدن خبر شهادت پدرم که بیتابی کرد، بعدش تبدیل شد به آرامش همه ما. بعدا گفت وقتی عکس تو را در هیئت جای پدرت دیدم خیلی گریه کردم.
.
*سردار حاجیزاده گفت: آب دستت هست بگذار زمین
آشنایی پدرم و سردار حاجیزاده بر میگردد به سالهای جوانی اما وقتی آقای حاجیزاده در قسمت قرب هوا و فضای سپاه بود دوستی آنها با هم بیشتر و ادامه دار شد. ما پنج سال با هم همسایه بودیم و رفاقت این دو با هم واقعا زبان زد بود. عموی بزرگتر من در فروردین امسال از دنیا رفت. به محض اینکه برادرم به من اطلاع داد از محل کار رفتم خانه تا وسایلم را جمع کنم و بروم منزل عمو. در این فاصله سردار حاجیزاده به من زنگ زد و پرسید: مهدی کجایی؟ عمویت به رحمت خدا رفته؟ گفتم: بله دارم آماده میشوم برم منزلشان. گفت: همین الان آب دستت هست بگذار زمین برو پیش محمود. هر کاری هم بود به من بگو. حواست به پدرت باشه، برادرش رو از دست داده و غم دیده. اتفاقا هیچ وقت هم این موضوع را به پدرم نگفتم. آخر هم دست هم را گرفتند و رفتند بهشت.
*توسلی برای محل خاکسپاری
پدرم قبل از شهادت به ما گفته بود اگر روزی از دنیا رفتم کنار شهید صادقی در قطعه ۲۹ مرا به خاک بسپارید. اما بعد از شهادت، دوستانش گفتند: او و سردار حاجی زاده با هم دوست و رفیق بودند و با هم شهید شدند، بگذارید کنار هم به خاک سپرده شوند. راستش را بخواهید توسلی کردم به پدرم و گفتم: ذهن ما الان درست کار نمیکند آنچه مقدر است شما خودت به دلمان بنداز. الحمدالله خودش عنایت کرد و الان هر دو در قطعه ۵۰ دفن شدند.
*به حضرت آقا گفتیم خیالتان از بابت بخش موشکی راحت باشد
با پدرم در خصوص مسائل مختلف خیلی صحبت میکردیم. پدرم به معنی واقعی کلمه مخلص بود. منیت در کارش نبود. شهوت شهرت نداشت. با پوست و گوشت و استخوان ولایت پذیر بود و صرفا میخواست کاری را انجام دهد که مورد تأیید آقاست. گاهی میپرسیدم پس عملیات وعده صادق بعدی کی قرار است انجام شود؟ میگفت: پسرم! من سرباز هستم و گوش به فرمان رهبری، به حضرت آقا گفتیم خیالتان از بابت بخش موشکی راحت باشد، روزی که ایشان دستور دهند صد در صد مأموریت را انجام میدهیم.
بعد از عملیات وعده صادق یک یا دو بود که رفتند خدمت آقا. ایشان به پدرم و سردار حاجیزاده نشان فتح ۱ دادند. سردار حاجی زاده چون چهره شناخته شده بود خبرش در رسانه منتشر شد اما این شرفیابی پدرم جایی بیان نشد، طوری که من از دور و بریها متوجه شدم پدرم این نشان را دریافت کرده است.
*عکس العمل پدرم وقتی تستی ناموفق بود
در طول ۴۰ سال، زحمتی که در فرایند جلو بردن حوزه صنعت موشکی انجام شده، از زمانی که شهید طهرانی مقدم سنگ بنای آن را گذاشت تا الان که به کل فضا عوض شده و قابل قیاس با قبل نیست، میشود کتابها نوشت. همانطور که دیدیم در جنگ ۱۲ روزه چطور به اهداف موشکی دست پیدا کردیم. اما در این بین پروژههایی بود که به تست میرسید اما موفق نمیشد، پدرم روحیهای داشت که بلافاصله بعد از تست ناموفق به مسئولان و طراحان خسته نباشید میگفت و پیگیری میکرد، خب دفعه بعد کی تست مجدد انجام دهیم؟
*کسی که چنین روحیهای ندارد پاسدار نمیشود
پدرم همیشه میگفت کسی که میخواهد وارد سپاه شود باید علاقه داشته باشد. یک پاسدار را با گذراندن آموزش و تحصیلات میشود مهندس و … کرد اما یک مهندس و دکتر که چنین روحیهای ندارد پاسدار نمیشود. شبانه روز خودش مشغول کار بود و دوست داشت این روند همچنان در نسلهای بعدی ادامه داشته باشد. شهید باقری دانشجوی ممتاز بود و فیزیک دانشگاه شریف قبول میشود، اما در همان ترمهای اولیه حاج حسن طهرانی مقدم میگوید محمود ما الان در مجموعهمان به نقشه برداری احتیاج داریم. پدرم همان جا از شریف انصراف میدهد و میرود نقشه برداری را در دانشگاه خواجه نصیر میخواند. او در حوزه نظامی واقعا نخبه بود. عملیات وعده صادق یک و دو را هم او طراحی کرده بود.
*او میدانست با هر کسی چطور باید صحبت کند
پدرم در روابط اجتماعی هم بسیار عالی برخورد میکرد. اخلاقش در این خصوص شبیه شهید طهرانی مقدم بود. مثلا من بچه بودم هر وقت حاج حسن را میدیدم مرا به اسم صدا میکرد و در آغوش میگرفت، طوری به من محبت میکرد که میگفتم: کی بشه من دوباره حسن آقا را ببینم. پدرم هم سادگی در رفتار را با خانواده و آشنایان حفظ کرده بود. خودش خرید روزانه را انجام میداد تا با مردم در ارتباط باشد. رفتارش واقعا به دل مینشست و روانشناسی خوب بلد بود. او میدانست الان با فرد مقابل و با اعتقادات و افکار مختلف، چطور باید صحبت کند.
*آخرین دیدار؟
پنجشنبه بعد از ظهر ساعت ۶ آخرین دیدارمان بود. این اواخر به دلیل رعایت مسائل حفاظتی، رفت و آمد پدرم با اقوام محدود بود. یعنی اگر کسی میخواست شهید باقری را ببیند میآمد خانهشان. آن روز هم دایی که تازه از کربلا آمده بود، مهمان خانه پدرم بود تا او را ببیند. من هم رفته بودم سری بزنم. چند دقیقه کنارشان نشستم. مبلی داشتیم کنار در ورودی که همیشه روی آن مینشست، من نشستم پایین پایش و همدیگر را بوسیدیم. بیست دقیقه بعد من رفتم خانه خودم. نزدیک صبح بود که پدرم به شهادت رسید.
*خانهمان جلوی چشمم خراب شد
خانه ما نزدیک منزل پدرم بود. تازه سر و صداهایی شنیدم اما هنوز مرا جلب نکرده بود. تازه سعی داشتم ببینم چه خبر است. در همین حین موبایلم زنگ خورد. یکی از دوستانم بود. گفت: مهدی کجایی؟ گفتم: چه شده؟ گفت: پدرت را زدند! با شنیدن این جمله انگار سردرگم شده بودم. اصلا نفهمیدم لباس چه پوشیدم. میدانستم شب قبل با مادرم رفته بودند منزل مادر بزرگم. خدا خدا میکردم آنجا مانده باشند. در راه همینطور که دکمه لباسم را میبستم تماس میگرفتم با عمهام. حالم بد بود و نفس نفس میزدم. از عمه پرسیدم: بابا و مامان آنجا هستند؟! گفت: نه همان دیشب رفتند خانه خودشان. گفتم: عمه بابا را زدند و قطع کردم. رسیدم منزل پدرم. یکی از نیرویهای امنیتی آنجا بود و سعی میکرد اجازه ندهد بروم داخل. با حالت بیتابی زدم به سینه او و رفتم سمت خانه. داخل که شدم برقها و تلویزیون روشن بود. در هم باز بود. خانه را گشتم. فکرمیکنم دو دقیقه شد، بلند بلند داد میزدم: مامان! بابا! موبایلم هم دائم زنگ میخورد. عمهها و عموها و آشنایان تماس میگرفتند.
سربازی آمد صدا کرد: آقا مهدی اینجا امن نیست بیا برو. بیتوجه به صحبتش پرسیدم: مادرم کجاست؟ گفت: نگران نشو سوار ماشین امن شد و از اینجا رفت. کمی خیالم راحت شد. از خانه چند متری فاصله گرفتم و زنگ زدم به کسی که سر تیم حفاظتی پدرم بود و همیشه از جای او خبر داشت. ۴۰ متری که فاصله گرفتم: ناگهان انفجار مهیبی رخ داد و وقتی خاک و دود فرونشست دیدم خانهمان با خاک یکسان شد! یک آن حس کردم کسی از پشت مرا به جلو پرت کرد. چند نفری که آنجا بودیم پرت شدیم البته آسیبی به ما وارد نشد. بدون توجه به اینکه چه بلایی سر خانه آمده مجدد تلاش کردم تماس بگیرم. با تخریب خانه دیدم ماندنم آنجا دیگر فایده ندارد. بنابراین سوار ماشین شدم و رفتم. محافظ پدرم جواب مرا داد و اسم مکانی را برد و گفت: حاجی آنجاست و جایش خوب است. بعدا که از او پرسیدم، گفت: آن زمان که با هم صحبت کردیم واقعا فکر میکردم مشکلی نیست.
همه داشتند آن منطقه را خالی میکردند. آتش نشانی آمده بود و همه جا شلوغ بود. رفتم خانه همسر و فرزندانم را با مقداری وسایل ضروری برداشتم و رفتیم منزل مادر خانمم. با مادرم هم تلفنی صحبت کردم و خیالم از جایش راحت شد. او و همسر شهید حاجی زاده در یک مکان بودند. زنگ زدم به یکی از عموهایم که بیاید با هم برویم دنبال مادرم. وقتی رسیدیم همسر سردار حاجیزاده پرسید: مهدی چه خبر؟! گفتم: همه خوب هستند.
از آن طرف عمه ام زنگ زد و گفت: بعد از تماس تو، مادربزرگ بهم ریخته. بیا تو را ببیند خیالش راحت شود. رفتیم منزل مادر بزرگم و خیالش را راحت کردم اما حرفی از خرابی خانه نزدم. تلویزیون را روشن کردم. خبر شهادت سردار سلامی و سردار باقری را اعلام کردند. ناراحت شدم و کمی فکرم مشغول شد اما با خودم فکر میکردم انشاالله خودمان را پیدا میکنیم و خللی در کارها رخ نمیدهد. ساعت ۶ و نیم صبح زیر نویسها را در شبکه خبر خواندم: به گفته برخی منابع سردار حاجی زاده مجروح شده اما حالش خوب است. عمه و مادربزرگم را آرام کرده بودم اما با دیدن این زیرنویس خودم بهم ریختم.
*بابا شهید شد!
آمدم بیرون از خانه، و با ماشین کمی دور شده بودم. دوباره با محافظ پدرم تماس گرفتم اما جواب نداد. بار سوم خودش زنگ زد و پرسید: کجایی؟ گفتم: مهرآبادم. اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد، پرسیدم: بابام کجاست؟ سکوتی کرد و بعد بغضش ترکید و گفت: حاجی به آرزویش رسید. بعد آدرسی داد و گفت: بیا اینجا. دست و پایم حالت طبیعی خودش را از دست داد. انگار حس نداشتم. با ماشین پیچیدم داخل کوچه و بدون اینکه درست پارک کنم رفتم بالا. مادرم مرا دید و پرسید: مهدی بابا چیزی شده؟ نتوانستم خودم را کنترل کنم، گفتم: بابا شهید شد!
اولین و آخرین بار گریه مادرم را همانجا دیدم. وقت نداشتم بمانم کنارش. فوری با عمویم رفتیم به آدرسی که داده بودند. به درمانگاهی رفتیم که جو امنیتی در آن حاکم بود. مریض قبول نمیکرد. با شرایطی که بود، حس میکنم دشمن هنوز شک داشت اهدافش را درست زده یا نه و آیا این افراد شهید شدند یا نه.
نیروها من را شناختند و رفتم جلو. محافظ پدرم تا مرا دید شروع کرد به گریه کردن. به او گفتم: علی پس شما چکار میکردید؟ گفت: به خدا با موشک زدن، ترور نبوده. اصرار کردم باید کاور را باز کنید من پدرم را ببینم. به خاطر مسائل حفاظتی اجازه نمیدادند اما وقتی اصرار مرا دیدند قبول کردند.
*اولین باری که کسی مرا فرزند شهید صدا کرد
زیپ کاور را باز کرد. اولین بار که پدرم را دیدم بسیار زیبا و نورانی به نظرم آمد. زیر چشمش کبود بود و ترکشی سمت راست پیشانی را سوراخ کرده بود. دست و پایم شدیدا گزگز کرد و دیگر تعادل ایستادنم را از دست دادم. یکی از دوستانم که مبتلا به بیماری ام اس هست بعدا گفت این حالت از شوک عصبی شدید است.
مرا بردند سرم بزنند. دکتر گفت: مجبورم آمپولی بزنم که ممکن است کمی هوش و حواست را از دست بدهی و آرام شوی. به دکتر گفتم: من کاملا هوشیاری ام سر جایش است. میدانم بدبخت شدم و پدرم شهید شده. اما لطفا شما آرام بخشی بزنید که هوشیاریام ازدست نرود چون خیلی کار دارم. در همین حین برادرم محمد هم آمد. او فشارش بالا رفته بود. حالم که بهتر شد رفتم دوباره پدرم را ببینم و بروم پیش مادرم. محافظها قبول کردند. اولین کلمهای که شنیدم و حالم را خیلی بهم ریخت همانجا بود. زمانی که رفتم سمت کانیتر و یکی از افراد پرسید او کیست؟ یکی از آنها گفت: فرزند شهید است. این اولین بار بود که کسی مرا فرزند شهید صدا می زد. حسابی بغضم ترکید و گریه کردم.
*بالاخره به آرزویی که دوست داشتم رسیدم
بالای سر پدرم که رسیدم از روی کاور به عمد دست و پاهایش را لمس کردم تا ببینم بدنش کامل هست یا نه؟ ترکشی به پهلویش اصابت کرده بود. حالم بهتر شد و افتادم روی بدن پدرم و یک ربعی پیکرش رادر آغوش گرفتم. بالاخره به آرزویی که دوست داشتم رسیدم، محکم بغلش کردم و دل سیر اشک ریختم. حرفهایی با او زدم و خیلی سبک شدم.
*روضه حاج منصور بر پیکر پدرم
۱۰-۱۲ روزی که نمیتوانستیم او را تشییع کنیم در منزل مادر بزرگم روضه میگرفتیم. حاج منصور عرضی در دهه محرم پدرم را یاد میکرد، پدرم گریه کن مراسمهای حاجی بود. یکبار که رفتیم معراج از حاجی خواستیم بیاید روضه بخواند. او هم آمد و بالای سر پیکر سردار سلامی و حاجی زاده و پدرم روضه زیبایی خواند. در سردخانه پیکر سردار حاجی زاده را هم دیدم و دستی به صورتش کشیدم و خواستم مرا شفاعت کند.
*جمله سید حسین مومنی در مورد پدرم جالب بود
روز تشییع، پیکر پدرم را سید حسین مومنی داخل قبر گذاشت. حاج منصور گفت: من نمیتوانم داخل قبر بروم اما تلقین را میخوانم. سید حسین را که دیدم دلم آرام شد. سید حسین پدرم را نمیشناخت اما وقتی صورت پدرم را دید گفت این مرد برای حضرت زهرا(س) خیلی گریه کرده است. الان از پدرم میخواهم مرا هم شفاعت کند.
انتهای پیام/
بدون نظر!